ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات سارا

شیرین زبونم دوست دارم

الان زنگ زدم وتلفنی باهات صحبت کردم.میگفتی :دیگه نبینم برای من سی دی بخری که پلنگ صورتی نباشه یا.آخه من دو دفعه است که برات سوت سوت میخرم که رو جلدش عکس پلنگ صورتی داره ولی کارتون توش یه چیز دیگه است.قول میدم اگه امروز تونستم واصت سی دی پلنگ صورتی بخرم گلم.
29 آذر 1391

اولین برف 91

دختر گلم سلام.امروز اولین برف زمستان ٩١ تازه شروع به باریدن کرده.میدونم که برف رو خیلی دوست داری واز پارسال که با هم رفتیم سه تایی آدم برفی درست کردیم تا امسال همش منتظر بودی که برف بباره.امیدوارم امسال هم بتونیم سه تایی یه ادم برفی خوشکل درست کنیم.می بوسمت گلم
25 آذر 1391

رفتن به آتلیه

آخرین باری که سارا رو برای گرفتن عکس به آتلیه برده بودم تولد یک سالگیش بود.راستش اون موقع سارا اینقدر گریه کرد که شانسی  وبه کمک اداهای تهمینه چند تا عکس خوب از توش در اومد.مدتی بود که به سارا میگفتم اگه ببرمت عکس بگیرم همکاری میکنی وخودش میگفت.اره.بالاخره اون روز بردیمش با خاله تهمینه.سارا بد همکاری نکرد ولی همش تا میگفتیم لبخند بزن خیلی مصنوعی لبخند میزد.یه کمم اگه بهش فشار میاوردیم میگفت :اصلا نمیخوام.خلاصه اینکه تو عکسای آخرش خانوم عکاس یه دفعه گفت :سارا پس کو خنده هات ؟سارا خیلی خوشش اومد وخندیدوخودشم میگفت:میگه کو خنده هات.خلاصه اینکه یه سری عکس از سارا گرفتیم که امیدوارم خوب بشن.پنج شنبه سارا به من میگفت:تارف نکنید مال خودتونه.خی...
18 آذر 1391

مامان قربونت بره چرا سرما خوردی

سارای عزیزم از پنج شنبه عصر حال خوشی نداره.دیروز بچم تب داشت دیروز بردیمش دکتر .البته دکتر خودش که نبود بردیم پیش پزشک عمومی امیدوارم داروهاش جواب بده.ماشالله دختر نازم تو مطب دکتر مثل آدم بزرگا نشست ودکتر معاینش کرد.دردت به جونم گلم خدا کنه زودتر خوب شی تا مامان خیالش راحت بشه.
11 آذر 1391

عاشورای سال 91

چهارشنبه که برای تعطیلات عاشورای 91 رفتیم خونه.اسمعیل پیشنهاد کرد تخت سارا رو جابه جا کنیم چون پیش پنجره خیلی سوز میاد ودختر کوچولوی ما که دیگه ماشالله بزرگ شده ورو تخت خودش میخوابه سرما میخوره.خلاصه یه خونه تکونی کوچولو داشتیم.به سارا گفتیم برو نقاشی بکش هر وقت اتاقت مرتب شد صدات میکنیم.اونم رنگ آمیزی میکرد وهی میگفت :اتاقم آماده شده بیام؟خلاصه اینکه سر این جدا شدن خواب سارا هم کلی تا حالا خندیدیم.اون شب بچم اومد به ما گفت:شما چاییتونو نخوردید چرا اومدید بخوابید؟اسمعیل گفت باباجون خوردیم اونو دیگه نمیخوریم.بعد گفت :بعدا نگید چرا؟کلی با خودمون خندیدیم.یه بار دیگه هم اومد پیش در اتاق ما واستاد وگفت:شما کمد که دارید ولی عروسک نداری.بچم میخواست ...
6 آذر 1391
1